آدمهایی که زندگیشان فقط بر مدار خودشان و خانوادهشان نمیچرخد از یک نگاه در خور احترام هستند. آنها آنچه دارند از وقت، حالِ خوب، سرمایه و... را میان همه تقسیم میکنند تا بخشی از نیازهای آنها را مرتفع کنند. باید قدرشان را دانست چون کم هستند و مختصر.
معصومه ثالث یکی از آنهاست که فقط برای خودش زندگی نمیکند و معتقد است: «برای آدمها وقت میگذارم و نتیجهاش را هم میبینم.» او خودش را در کمک کردن به مردم پیدا کرده است. او مادر 5 فرزند، فعال اجتماعی و اقتصادی، فرمانده گردان امنیتی کوثر ناحیه بسیج سپاه کمیل، مدیر منطقه یک طلایهداران امر به معروف و نهی از منکر، نائب رئیس شورای اجتماعی محله سیدی، خیّر محله و سرپرست کارگاه تولید ماسک برای خوداشتغالی اهالی محله است.
وقتی با او مصاحبه کردم فهمیدم او در موفقیتهایی که به دست آورده تنها نیست. همسرش اسماعیل همراهی که رسمش به نام خانوادگیاش میآید همه جا همراه و همپای او بوده است. فرزندانش هم در تبعیت از پدر که فرمانده پایگاه و فعال اجتماعی است با مادر همراهی میکنند.
او با مشارکت همسرش یک کارگاه تولید ماسک در یکی از طبقات خانهاش با حضور تعداد زیادی نیروی جوان راه انداخته است. کارگاهی که با نیت ایجاد اشتغال و با هدف کمک به خانوادههای آسیب دیده از کرونا اداره میشود. این خانواده تلاش شبانهروزی برای سرپا نگه داشتن کارگاه دارد. کارگاهی که بدون کمک یکدیگر سرپا نمیماند و به همین دلیل هم هیچ عکسی را بدون حضور یکدیگر نگرفتند.
در زندگی خانواده آقای همراهی از بیرون همه چیز معمولی است، اما کفشهای ناشمرده پایین پلهها مال چه کسانی میتواند باشد؟ ما هم کفشهایمان را کنار بقیه لنگ کفشهای در هم ریخته جفت میکنیم و پلههای پیشرو را بالا میرویم. خانم ثالث به استقبالمان میآید. اولین زاویهای از ساختمان که به رویمان گشوده میشود شبیه به یک کارگاه میماند با چند میز که پشت هر کدامش چند نفر مشغول کار هستند.
صاحب همه آن کفشها اینجا نشستهاند. اولین سؤالم از ثالث همین است: اینجا چه خبر است؟ کارگاه، طبقهای از ساختمان مسکونی خانم ثالث است که پیش از این برای پذیرایی از میهمان آماده بوده و حالا به یک کارگاه تولید ماسک تبدیل شده است. معصومه ثالث از چگونگی آشناییاش با کار تولید ماسک شروع میکند: «در اسفند ماه یکی از آشنایان درخواست نیرو برای یک کارگاه تولید ماسک را به من داد.
من هنوز فرزند پنجمم را باردار بودم و دیگران نگران وضعیت من بودند، اما ماسک در آن موقعیت مورد نیاز کشور بود و من نمیتوانستم بیتفاوت باشم
من هم دختر و پسرم را همراهم بردم تا کمکِ کار باشیم. همسایهام هم که فرهنگی هستند همراه با دختر و پسر دانشجویش در این مسیر با من آمدند. آن زمان من هنوز فرزند پنجمم را باردار بودم و دیگران نگران وضعیت من بودند، اما ماسک در آن موقعیت مورد نیاز کشور بود و من نمیتوانستم بیتفاوت باشم.
از طرفی وضع معیشتی مردم رو به راه نبود و ما دغدغه تأمین سبدهای معیشتی برای نیازمندان را داشتیم. تا اردیبهشت آنجا مشغول بودم. نزدیک به زایمانم رفت و آمد برایم سخت شد و دیگر نتوانستم بروم. ماه رمضان دوباره یک کارگاه تولیدی از من نیرو خواستند و من 120 نفر از محله را به آنها معرفی کردم.
بعد از ماه مبارک دوباره از من درخواست نیرو کردند که به دلیل سختی مسیر برای آنها تصمیم گرفتم اینجا را که میهمان خانهمان بود و در شرایط کرونا بلااستفاده مانده است خالی کنم تا به عنوان کارگاه استفاده شود.»
او با یک اعلام عمومی میزها و وسایل مورد نیاز را تأمین میکند: «در همه گروهها گفتم در این موقعیت کرونا زده میخواهیم کارآفرینی کنیم. هرکسی میتواند به ما میز و صندلی امانی بدهد. خیلی زود وسایل فراهم شد. بعضی میزهای ناهارخوری خانهشان و بعضی صندلی به ما قرض دادند.»
کارگاه خیلی زود پا میگیرد، ولی حکایت آدمهایی که در آن مشغول به کار میشوند جالب است: «افرادی که الان در کارگاه حضور دارند بیشتر خانوادگی هستند بسیاری از افرادی که میآیند خانوادههای ضعیف دارند که از این طریق میتوانند گذران زندگی کنند.
ما به آنها میگوییم کار داریم و آنها میآیند. اشارهای به وضعیت زندگی و مسائل دیگر نداریم. بسیاری از این افراد همسرانشان چند ماه است که بیکار هستند و به همین پول نیاز دارند. خانمی میگوید با قهوه خودش را بیدار نگه میدارد تا بتواند بیشتر کار آماده کند و پول بیشتری دریافت کند چون همسرش بیکار است.
خانم دیگری هست که پسر و دخترش را هم اینجا درگیر کرده است تا آخر هفته مقدار دریافتیاش بیشتر باشد. پسرها خیلی خوشحال هستند و گاهی تا ساعت دو نیمه شب کار میکنند. انگار آن حس مفید بودن بر خستگی چیره میشود. وقتی میبینند ماسکی که تولید میکنند روی صورت همه هست لذت میبرند. خوشحالم که من و همسرم در این راه هستیم.»
او که فقط 3ماه از پایان دوره بارداریاش گذشته و دخترش شیرخواره است از کمک خانواده در این مسیر صحبت میکند: «5فرزند دارم. یگانه 20 ساله که سال سوم حسابداری در دانشگاه فردوسی است. پسرم بهزاد پایه 5 حوزه و 19 سال دارد. ستاره 10 ساله کلاس چهارم، محمد پنج ساله و فاطمه 3 ماهه است.
همسرم در روزنامه خراسان کار میکند و فرمانده پایگاه بسیج است. در مخابرات هم فعالیت دارد. ما به خاطر دغدغه مالی وارد کار تولید نشدیم و هدفمان گشودن یک سفره است. همسرم و فرزندانم در کنارم هستند. الان فاطمه پایین است که گاهی دخترم 10دقیقه او را به طبقه بالا میآورد و شیر میخورد و دوباره میبرد.
یگانه در نگهداری نوزاد و اداره امور خانه به من کمک میکند. اداره بخشی از کارگاه به عهده بهزاد است. محمد و ستاره گاهی در فرآیندهای ساخت درگیر می شوند و فاطمه از چند روزگی در آغوشم است. »
اکنون کارگاه تولید ماسکشان در 3شیفت کاری فعال است و همین مزیتی ایجاد کرده است تا اقشار متفاوتی در کارگاهشان حاضر شوند: «در3 شیفت7تا3، 3تا11 شب و 11 شب تا 7 صبح کار میکنیم. من با توجه اینکه مسئله اصلی رفع دغدغه مالی افراد بود پذیرفتیم که از هر خانواده چند نفر در کارگاه مشغول باشند.
چند وقت پیش ما یک جو رقابتی ایجاد کردیم که هر کس بتواند در 5 ساعت بیشترین تیراژ کار را بزند 50 هزار تومان جایزه میگیرد. بدین گونه فرد ناخودآگاه سرعتش را بالا میبرد و ظرفیت پنهانی که دارد کشف میکند. او در روزهای دیگر غیرممکن است که با تیراژ پایین کار کند.»
ما تا کجا میتوانیم سبد معیشتی فراهم کنیم و به دستشان برسانیم. دوست داشتیم که این هزینه حاصل کار خودشان باشد و با عزت و احترام به دستشان برسد
او که فعالیتهای فرهنگیاش به فعالیتهای اقتصادیاش میچربد، میگوید: «من انگیزه بالایی برای فعالیت دارم و این حالِ خوب را به افرادی که اینجا هستند منتقل میکنم. جدای از کار اقتصادی کارهای فرهنگی هم میکنیم. اصلا به این فکر نبودیم که اینجا سوددهی داشته یا یک منبع درآمد باشد.
همسر خودم با توجه به دغدغههای فرهنگی و دو شیفت کاری سرش شلوغ است، ولی دوست داشتیم چنین کاری کنیم و سبدهای معیشتیشان را خود این افراد تأمین کنند. ما تا کجا میتوانیم سبد معیشتی فراهم کنیم و به دستشان برسانیم. دوست داشتیم که این هزینه حاصل کار خودشان باشد و با عزت و احترام به دستشان برسد.»
یکی از دغدغههای اصلی کارگاهشان کارآفرینی برای قشر آسیبدیده است و ثالث روایتهای جالبی از این هدف دارد: «چند روز پیش امام جماعت یکی از مساجد زنگ زد که یک خانواده نیازمند است. به پسرشان گفتم من کارم عقب است و به کمک تو نیاز داریم. او هم پذیرفت که اینجا سر کار بیاید.
نیرویی داشتیم که 4 نفر از یک خانواده کار میکنند تا اجارهخانهشان را بدهند. این آدم دیگر نمیگوید که به من کمک کنید. پولِ خودش را برای اجاره خانهاش میدهد. حوزه برایم نیرو فرستاده است که نیروی تحت پوشش است. سنش بالاست و کار ساده را به او سپردهام. هر تیراژی که کار کند بدون خجالت دستمزد میگیرد.
خانم میانسال دیگری پا درد است و از پلهها بالا نمیتواند بیاید. کشها را میبرم تا او برش بزند. از او خواهش کردم تا کشهای بیشتری را برش بزند. در ظاهر امر من نیاز خودم را رفع میکنم، ولی در حقیقت به نیاز او فکر میکنم. این من را خوشحال میکند و برایم اهمیتی ندارد که اینجا برای خودمان سود داشته باشد.
سودش برای ما همین است که به جای فراهم کردن سبدهای معیشتی به افراد کاری میدهیم که خودشان هزینههای زندگیشان را تأمین کنند.
انصافا هم برای خودمان سودی ندارد. سودش برای ما همین است که به جای فراهم کردن سبدهای معیشتی به افراد کاری میدهیم که خودشان هزینههای زندگیشان را تأمین کنند. من پولی ندارم که غذای گرم به نیازمند برسانم، ولی در عوض این طبقه را کارگاه کردهام و سفرهها از دسترنج خودشان پر میشود.
به جای پول اجاره چه بسا چندین برابر درآمد کسب میکند و به جای اینکه من به آنها کمک کنم و یک شرمندگی هم در چهرهشان ببینم با زحمت خودشان پول در میآورند، ولی سرشان بالاست.»
از او درباره اینکه چطور وارد فضای کار فرهنگی و اقتصادی شده است میپرسم، پاسخ میدهد: «من زمان مدرسه به کارهای فرهنگی علاقهمند بودم. از سال82 وارد فضای بسیج شدم و در مناسبتها مسئول فرهنگی پایگاه شدم. سپس مسئول صالحین شدم. بعد هم جزو نخبگان صالحین انتخاب شدم.
حلقه نوجوان را به من دادند و من دلم میخواست هرچه آموختهام به آنها بیاموزم. در حلقه صالحین نوجوان گفتم هر که کارهای هنری بلد است به دیگران یاد بدهد. گیره آن زمان مد شده بود بچهها این را آموزش میدادم و برای خودشان درست میکردند. ژلههای تزئینی، کیک و انواع گل را به بچهها آموزش میدادم.
حتی آموزش آشپزی گذاشتم و پولی که از مسجد به من دادند برای خود بچهها هزینه کردم. در کنارش میوهآرایی و سفرهآرایی ... را یاد میگرفتم و به بچهها آموزش میدادم. برایم مهم نبود که خودم هزینه کردهام تا هنری را آموزش دیدهام.»
البته این همت والا و نگاه آگاهانه برای آموزش در مسیر خوبی میافتد: «آن زمان یک طبقه خانه داشتیم که در آن صبح هم انواع گلها اعم از چینی و بلندر و ... را آموزش میدیدم و هم به بچهها آموزش میدادم. خودش انگیزه شده بود تا هر روز بتوانم هنرهای تازهتری آموزش ببینم و روز بعد دادههای جدیدتری برای انتقال به بچهها داشته باشم. کم کم نیروهای من نیاز به وسایل اولیه داشتند که باید با قیمت گزاف از مسیرهای دور تأمین میکردند.
تصمیم گرفتم کمکشان کنم و لوازم را خریدم تا با قیمت مناسب به دستشان برسانم. از گوشه خانهام وسایل و آموزش را به دو مغازهای که بود منتقل کردم. اقلامی که هنرجوهایم با هنر دستشان تهیه میکردند هم داخل مغازه گذاشتم تا برایشان به عنوان کالای هنری بفروشم. تولیدات خودم همراه با تولیدات هنرجوهایم را در یک هنرکده کوچک برای فروش گذاشتم.»
علاقهاش به کارهای هنری او را در مسیری قرار میدهد که اکنون قرار گرفته است: «به کارهای هنری علاقه دارم و حتی یک مدتی مزون داشتم. مدتی هم آتلیه داشتم و عکاسی میکردم. یادم هست در روزنامه آگهی میزدند آموزش همراه با کار. آنجا تصورم این بود که هم آموزش میبینم و هم کار میکنم.
خب متأسفانه این یک ترفند بود که افراد را جذب کنند. دو بچه کوچکم را کنار همسرم میگذاشتم. او خودش من را میبرد تا من آموزش میدیدم. خودم با دروغ به دنبال هنر رفتم. قرار بود به من آموزش همراه کار بدهند، اما به وعدهشان وفا نمیکردند. من صادقانه و بدون دریافت هزینه به هنرجوها آموزش دادم و کارهایشان را فروختم تا منبع درآمد هم داشته باشند.
کارهای هنری، سفرهآرایی، تزئینات شب چله را با سختی آموزش دیدم و به بچهها یاد دادم. شبهای چله واقعا اینجا شلوغ بود و همت میکردیم. کار آنقدر توسعه پیدا کرد که در طلاب یک فروشگاه زدم که طبقه بالا آموزشگاه بود. با هزینه کم به هنرجوها آموزش میدادم و طبقه پایین محصولاتمان را به فروش میگذاشتم. من دلم میخواست کار را یاد بگیرند. از انتقال تجربه و هنرم حس لذت داشتم و دلم میخواست تک تکشان سرپرست یک تولیدی باشند.
آموزشگاه را 5 سال داشتم و سپس تعداد فرزندانم بیشتر شد و برایم سخت بود که رفت و آمد کنم. آنجا را جمع کردم. یادم هست که آنجا ماشین عروس را من تزئین میکردم و همسرم اتاق عقد را به خاطر قد بلندش بر عهده میگرفت. مشتریها میآمدند و میگفتند ما خانم ندیدیم که بیاید و ماشین عروس تزئین کند. هرکاری را شروع کردم همسرم پا به پا کنار من بود. همین الان هم همین طور است.»
آنها تعدادی کارگاه کوچک خانگی تولید ماسک هم دارند که با تأیید شرایط خانهشان این کارگاه در آنجا راهاندازی شده است: «خانمی میگفت که میشود از اذان صبح بیایم. این زن آن قدر تحت فشار مالی بود که از خواب شبانهاش میگذشت تا برای بهبود شرایط زندگیاش کار کند.
به او گفتم اگر جای مناسبی داری که بتوانی کارگاه کنی به تو کار برای بیرون میدهم. یک اتاق خانهاش را به این کار اختصاص داد و اسمش را گذاشته است: کارگاه کوچک خانه. همسرش هم راضی است. یک گروه 5 نفره از یک خانواده میآیند و اینجا مشغول هستند. برای اینکه هزینه رفت و آمدشان زیاد نشود به آنها سپردهام اگر جای مناسبی برای کارگاه داری کار را برون سپاری میکنم.
یک اتاق خانهاش را به این کار اختصاص داد و اسمش را گذاشته است: کارگاه کوچک خانه.
همسرم را فرستادم تا تأیید جا را بگیرد. همسرم کار را برایشان به آن کارگاه کوچک میبرد و میآورد. اتاق مخصوص که شرایط لازم را دارد کارگاه کرده است. یکی از دانشجویان از خوابگاه به اینجا میآید. یک کارگاه کوچک در دل خوابگاهشان دارند که چند نفر دانشجو با هم راه انداختهاند. یک نفر دیگر داریم که برادر معلول دارد و برایش سخت است که خودش را به اینجا برساند.
وقتی شنیدم از او پرسیدم که فضای جدا و تمیز برای کار داری که خوشحال شد و حالا دارد کار را داخل کارگاه کوچک خانهاش تولید میکند. دیگری کارگاه خیاطی دارند، ولی کارشان خوابیده است. خودش اینجا آمده و همسرش در کارگاه خیاطیشان کار را انجام میدهد. من نگرانی ندارم چون کارگاههای کوچک خانگی مان با همین کیفیت کار را تحویل میدهند و حواسشان به بهداشتی بودن کار هست.
چند کارگاه درون خانوادگی از کنار این کارگاه ما متولد شدهاند که به اقتصاد خانواده کمک میکنند. تا وقتی تولید باشد ما این کارگاه را خواهیم داشت. ماسک که تمام شود کار از جای دیگر سفارش میگیریم تا کارگاهمان سرپا بماند. این همه آدم برای باز ماندن سفرهشان دل به اینجا دارند.»
مادرهایی که دغدغه بیکاری فرزندشان را دارند پسران نوجوانشان را به این کارگاه میفرستند تا در عالم همسایگی اوقاتشان هم مفید استفاده شود: «گاهی اوقات پسرها صبح تا شب اینجا هستند. گاهی میهمان یک املتِ ساده خانه فرمانده هستند. محمدرضا نوجوانی است که نصف روز کارش را تمام میکند و ادامه روز را به بقیه کمک میرساند و آخر شب به سختی به خانه میرود. پسر نوجوان دیگری داریم که کلاس یازدهم است.
یکی دیگر از پسرها ظرفشوی هتل بود که کارش تعطیل شده بود و الان مسئول پسرهای شیفت عصر است
چند روز پیش از من پول خواست تا برای زن برادرش کادو تولد بخرد. پسری که آخر ماه درآمدش به حساب مادرش برای خرج خانه و اجاره ریخته میشود. پسری که خوشحال است آخر ماه پولش دست مادرش برای خرج خانه میرسد. یکی دیگر از پسرها ظرفشوی هتل بود که کارش تعطیل شده بود و الان مسئول پسرهای شیفت عصر است.
به این بچهها بها دادهایم و در کنارش نتیجه میگیریم. خودشان کار کرده و بعد محل را تمیز و ضدعفونی میکنند. کار را از خودشان میدانند. نگاهشان این است که به دست آدمهای بیشتری ماسک برسانند تا کشور از این شرایط بحرانی خارج شود. کارگاه به بچهها عزت داشتن را میآموزد.»
ثالث و همسرش دست به خیر هم دارند و خانهشان محل مراجعه مردم نیازمند و انسانهای خیّر است. هر دو در ستاد اسکان زائر هم فعالیت جدی دارند. آنها حلقه وصلی هستند که باعث میشوند در کار دیگران گشایش ایجاد شود. ثالث تا پیش از بارداریاش اهل ورزش هم بوده و تکنیکهای هنرهای رزمی را آموزش دیده است.
او و همسرش اهل گذاشتن اردوهای خانوادگی هم هستند. لحظه به لحظه این زن و شوهر کنار هم هستند تا ثالث بگوید: «بزرگترین شانس زندگیام همسرم است. همسرم هر تصمیمی بگیرم از من حمایت میکند.
در برنامه تلویزیونی «مشتی باش» شرکت کردیم. من و همسرم به خاطر خنده و شادی بچههای پایگاه روی صحنه رفتیم. آنجا من و همسرم اول شدیم چرا که یکدیگر را میشناسیم.
آنجا از همسرم پرسیده بودند خانمت چه چیزی بیشتر دوست دارد؟ گفته بود: طلا. بقیه خندیده بودند. چون من همسرم را طلا صدا میزنم. اگر برای هر خانمی طلا بیشترین ارزش را دارد برای من همسرم این ارزش را دارد.»
آنها بارها کار نیازمندان را راه انداخته و در تهیه جهیزیه مشارکت داشتهاند: «2 سال پیش یکی از نیروهای حوزه فقر شدید مالی داشت. در راهیان نور یک نفر از این دختر خوشش آمد و برای امر خیر به من گفت. ما هم برای پا گرفتن ازدواجشان پادرمیانی کردیم و حتی در خانه خودمان برایشان مجلس گرفتیم.
هم برای تهیه جهیزیه بهشان کمک کردیم و هم برای برپا کردن مراسم عروسی. طبقه همکف خانه را هم در اختیارشان گذاشتیم تا سال اول زندگیشان بیدغدغه باشد. بعدش من هم گریه میکردم و خدا را شکر میکردم که این کار را به سامان رساندم. بچهاش هم در خانه ما به دنیا آمد و از اینجا رفتند. اینجا دیگر همسایهها مرا به عنوان کسی که برای جهیزیه کمک میکند میشناسند. من هم کاری نمیکنم. فقط واسطه خیر میشوم.
یکی از عروسها ازدواج دوباره داشت و وسایل خانهاش کهنه بود. وسایل را در زیرزمین خانهام به همسایهها فروختم و جایش وسایل نو برایش خریدم. در عرض سه روز خانهام چهارشنبه بازار شده بود. خیّران و همسایهها وسیلههای کهنه را با وسایل نو خودشان جایگزین میکردند. فقط فرشهایش مانده بود که قالی فروش دوره گرد آمد و من حقیقت را به او گفتم. فرشها را با نیت خیر با قیمت خوب برداشت. بقیه پولش را هم قسطی دادم. برکتش را هم در زندگیام دیدم. هنوز هم مواردی برای تهیه جهیزیه به من مراجعه میکنند.»